نظر شما چیست؟
کتاب ایرانشاه نوشته محمد اسماعیل حاجی علیان

گزیده ای از کتاب ایرانشاه را با هم می خوانیم:
آفتاب که بر چمن زار می تابید، درخششی در ساقه های شبنم نشستۀ چمن زار، پُرفروغ می کرد که امیر را یاد آسمان پرستارۀ بخارا می انداخت. امیر به این می اندیشید چقدر عمر به جَلدی و چابکی می گذرد؛ گویی چشم برهم گذاشته ای و گشوده ای، بیست سال از آن روز می گذشت که باروی بخارا دیده بود. پنج سال را به حاکمی بخارا و پانزده سال را به سلطانی ماوراءالنهر.

از این گذر عمر، دلخسته نبود و می اندیشید تازه به اول بار، بخارا را به چشم دیده و چونان کسی که دل در گرویِ مهرِکسی دارد، مشتاق در رسیدن وصال بخاراست.

به پشت سرش نگاه کرد. سپاه سرحال و قبراق از قفای امیر در صف های منظمی حرکت می کرد و شادمانی در دلش می نشاند. آنان شب را به دشتی فراخ، بیتوته کرده و کسانی که به نگهبانی از سپاه بودند نیز به قدر کفایت، خواب کرده بودند تا به راه باشند و خواب در چشمانشان نباشد. بسیاری از آنان، دهقانانی بودند که به شب پایی و میرابی مزارعشان زمانی را در شب، بیدار می ماندند و این زمان قلیل بود و قدرت فعل روز را برایشان سهل می کرد.

امیر به جهت آماده سازی سپاه ممارست فراوان به کار بسته و لحظه های بی شماری از این روزهای عمرش را به تعلیم آنان گذرانده بود و امروز، چونان پدری که به کودکِ نوجوان خویش می نگرد و دلش غنج می رود، آسوده خاطر بود.
صفحات کتاب :
89
کنگره :
PIR8341
دیویی :
8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
7294734
شابک :
978-622-7459-07-4
سال نشر :
1399

کتاب های مشابه ایرانشاه