کتاب برای ما از بهشت بگو pdf

خاطراتی از شهید زین العابدین (علی) اختیاری امیری

امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (TEXT)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 3,000
نظر شما چیست؟
کتاب حاضر اثری از مریم سادات ذکریایی می باشد که توسط انتشارات فاتحان منتشر شده است.

شهید زین العابدین (علی) اختیاری دوازدهم بهمن ۱۳۳۰ در شهرستان امیرکلا دیده به جهان گشود. پدرش حاج علی اصغر بود و مادرش اُم سلیمه. دو برادر داشت و چهار خواهر. سال های اول و دوم دبستان را در شهرستان فریدون کنار گذراند و کلاس سوم تا ششم را در شهرستان بابلسر. از کودکی می رفت سرِ زمین و به پدرش در کار کشاورزی کمک می کرد.

در دوران نوجوانی یکی از اعضای پر و پا قرص هیأت جوانان حضرت ابوالفضل العباس (ع) شد. از آن دسته آدم هایی بود که دوست داشت بخندد و دیگران را بخنداند. خوش اخلاق بود و به هر وسیله ای حتی با گفتن یک جمله ی طنز، همه را به وجد می آورد. نمازش را اول وقت می خواند و اهل تهجد بود. از سیزده سالگی به ورزش روی آورد. دوچرخه سواری، شنا و فوتبال، ورز شهای مورد علاقه اش بود.

مدتی رفت ورزش بوکس، بعد به کُشتی روی آورد. بعد از ترک تحصیل، به سفارش پدرش و با کمک او، مغازه ی لوازم خانگی و لوازم خرّازی باز کرد. از همان ابتدا که وارد بازار شد، انصاف را رعایت می کرد. کم کم در بین کسبه به انصاف، خوش رویی و دلسوزی شهره شد.

در سال ۱۳۵۵ با رقیه بینش ازدواج کرد. حاصل این ازدواج راحله بود و رضا و راضیه و محمدصادق. علی از ظلم و ستم رژیم پهلوی به مردم محروم و مستضعف رنج می برد. به همین دلیل با علنی شدن قیام حضرت امام خمینی (ره)، به سیل جمعیت مشتاق و پیروان ایشان پیوست و یکی از مبارزان سرسخت و خستگی ناپذیر انقلاب شد. پس از پیروزی انقلاب، به طور علنی با منافقین مبارزه کرد. همیشه در فکر مستمندان بود و مخفیانه به آن ها کمک می کرد.

بسیاری از کمک های او به نیازمندان بعد از شهادتش آشکار شد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، جزو نخستین داوطلبان عزیمت به جبهه بود، اما به خاطر ممانعت پدر و مادر چند صباحی دست نگه داشت و با کمک به جبهه ها و فعالیت های فرهنگی، دلش را موقتاً آرام نمود. بیست و هفتم اردیبهشت ماه 1362 عازم کردستان شد. در چند عملیات شرکت کرد و سرانجام در چهارم اسفند 1366 به مقام شهادت رسید.


در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"«در سن نوجوانی تو مغازه ی بقالی آقای اسماعیلی شاگردی می کردم. مغازه ی ما روبه روی قصّابی پدر علی بود. او هم در قصّابی پدرش شاگردی می کرد. هر وقت پدرِ او و اوستای من نبودند، می آمد پیش من و باهم حرف می زدیم. گاهی جلوی در مغازه شان جگر سرخ می کرد، همه ی بچه های دور و اطراف را جمع می کرد و می گفت: «بیایید جگر بخورید.» هیچ وقت تنهایی غذا نمی خورد.

دوست داشت اگر غذای خوشمزه ای هست، همه بخورند. از تماشای بچه ها که دور و بر مغازه ایستاده بودند و جگر می خوردند، لذّت می برد. این را می شد از لبخند روی صورتش فهمید. خوش لباس بود، اما لباس های گران قیمت نمی پوشید. لباس هایش همیشه تمیز و مرتّب بود."
صفحات کتاب :
110
کنگره :
DSR۱۶۲۹ ‭/‮الف‬۳۸‏‫‬‮‭ذ۸ ۱۳۹۵
دیویی :
۹۵۵/۰۸۴۳۰۹۲
کتابشناسی ملی :
3776947
شابک :
978-600-7496-10-7
سال نشر :
1395

کتاب های مشابه برای ما از بهشت بگو